راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن
گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیدهء ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی
جام میِ مغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای ِسلطان
مائیم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
عشق و شراب و رندی مجموعهء مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت لف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
وحید
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1384 ساعت 06:19 ب.ظ
شیرین تر از خواب و خیال بود.
آن لحظه های روشن دیروز
حال کردم یه سری بزن به سایت ما راستی برنامه این عکس ها را برای ما بنویس
در ضمن اسم سایتت در لینک من هم هست
تو را نیز چون عاشقان دیگرم
از خویش راندم
چرا ؟ نمی دانم !
شاید
تو عاشق نیستی و
یا شاید
من معشوق نیستم !!
بی عشق ،مصیبت است بر خاستن،کار کردن،خفتن،نگاه کردن،راه رفتن،نفس کشیدن...